از بهشت با حوا
اسبی در آفتاب دلم شیهه می کشد
اسبی که یال او
الیاف کهربایی نور است در طلوع
نعلش ، هلال سیمین در آتش شفق
بانگش ندای زندگی و نعره ی هلاک
از پشت ، دختری است فروهشته گیسوان
رویش به سوی آینه ی گرد آفتاب
پشتش به سوی من
نزد من از برهنگی خویش ، شرمناک
خورشید بر برهنگی دخترانه اش
می تابد آنچنان که چراغی در آبگیر
یا آنچنان که نوری در برگ های تاک
سم می زند به خاک
صد ها نشان مادگی از ضربه ی سمش
چون دانه های گندم ، از خاک می دمد
در گندمش ، دو پاره ی خاک و بهشت پاک
در جستجوی دانه ی شیرین گندمش
چون خوشه ای جدا شدم از ساقه ی دمش
افتادم از بهشت دل آسودگی به خاک
اکنون ، بهشت خود را از دست داده ام
با او ، دو باره از شکم خاک زاده ام
این اسب بی عنان
زینی به پشت دارد از چرم آسمان
چرمی که من بریده و بر او نهاده ام
او ، رو به آفتاب سحر شیهه می کشد
من ، چون سکوت ، در دل شب ایستاده ام
اسبی که یال او
الیاف کهربایی نور است در طلوع
نعلش ، هلال سیمین در آتش شفق
بانگش ندای زندگی و نعره ی هلاک
از پشت ، دختری است فروهشته گیسوان
رویش به سوی آینه ی گرد آفتاب
پشتش به سوی من
نزد من از برهنگی خویش ، شرمناک
خورشید بر برهنگی دخترانه اش
می تابد آنچنان که چراغی در آبگیر
یا آنچنان که نوری در برگ های تاک
سم می زند به خاک
صد ها نشان مادگی از ضربه ی سمش
چون دانه های گندم ، از خاک می دمد
در گندمش ، دو پاره ی خاک و بهشت پاک
در جستجوی دانه ی شیرین گندمش
چون خوشه ای جدا شدم از ساقه ی دمش
افتادم از بهشت دل آسودگی به خاک
اکنون ، بهشت خود را از دست داده ام
با او ، دو باره از شکم خاک زاده ام
این اسب بی عنان
زینی به پشت دارد از چرم آسمان
چرمی که من بریده و بر او نهاده ام
او ، رو به آفتاب سحر شیهه می کشد
من ، چون سکوت ، در دل شب ایستاده ام
- ۹۶/۰۸/۰۱